کوچ کردن. راهی شدن. عزیمت کردن. رحلت کردن. عازم شدن: چو یک مه در آن بادیه تاختند از او نیز هم رخت پرداختند. نظامی. از آن کوچگه رخت پرداختند سوی کوچگاهی دگر تاختند. نظامی. چو کیخسرو از ملک پرداخت رخت نهاد اندر آن تاجگه جام و تخت. نظامی
کوچ کردن. راهی شدن. عزیمت کردن. رحلت کردن. عازم شدن: چو یک مه در آن بادیه تاختند از او نیز هم رخت پرداختند. نظامی. از آن کوچگه رخت پرداختند سوی کوچگاهی دگر تاختند. نظامی. چو کیخسرو از ملک پرداخت رخت نهاد اندر آن تاجگه جام و تخت. نظامی
جمع کردن اسباب و اثاث. برداشتن لباس و وسایل: برخاستم و به مدرسه شدم تا رختهابردارم و پیش شیخ آیم. (اسرارالتوحید ص 99). او را همچنان خفته بگذاریم و رخت برداریم. (گلستان). رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. (گلستان) ، کوچ کردن و رحلت نمودن. (ناظم الاطباء). رفتن. - رخت از (ز) جایی برداشتن، ترک آنجا گفتن: ز منزل دلت این خوب و پرهنرسفری بدان که روزی ناگاه رخت بردارد. ناصرخسرو. بر تن هرکه رفت پیکانش رخت برداشت از تنش جانش. نظامی. تماشاروان باغ بگذاشته مغان از چمن رخت برداشته. نظامی. آهی زد و راه کوه برداشت رخت خود از آن گروه برداشت. نظامی. ترک سودای خام کن خسرو که وفا رخت از این جهان برداشت. امیرخسرو دهلوی
جمع کردن اسباب و اثاث. برداشتن لباس و وسایل: برخاستم و به مدرسه شدم تا رختهابردارم و پیش شیخ آیم. (اسرارالتوحید ص 99). او را همچنان خفته بگذاریم و رخت برداریم. (گلستان). رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. (گلستان) ، کوچ کردن و رحلت نمودن. (ناظم الاطباء). رفتن. - رخت از (ز) جایی برداشتن، ترک آنجا گفتن: ز منزل دلت این خوب و پرهنرسفری بدان که روزی ناگاه رخت بردارد. ناصرخسرو. بر تن هرکه رفت پیکانش رخت برداشت از تنش جانش. نظامی. تماشاروان باغ بگذاشته مغان از چمن رخت برداشته. نظامی. آهی زد و راه کوه برداشت رخت خود از آن گروه برداشت. نظامی. ترک سودای خام کن خسرو که وفا رخت از این جهان برداشت. امیرخسرو دهلوی
یا رخت انداختن در جایی. کنایه از اقامت کردن. از حرکت بازایستادن و ماندن. توقف کردن در جایی: گفتی از آن حجره که پرداختند رخت عدم در عدم انداختند. نظامی. سپه را یکی بانگ برداشت سخت که دیگر مران خر بینداز رخت. (بوستان)
یا رخت انداختن در جایی. کنایه از اقامت کردن. از حرکت بازایستادن و ماندن. توقف کردن در جایی: گفتی از آن حجره که پرداختند رخت عدم در عدم انداختند. نظامی. سپه را یکی بانگ برداشت سخت که دیگر مران خر بینداز رخت. (بوستان)